دو داستان کوتاه...

قالب وبلاگ

هاست لينوكس

مرجع راهنمای وبلاگ نویسان

سفارش طراحی اختصاصی قالب وب سايت و قالب وبلاگ

طراحي وب

شارژ ایرانسل

فال حافظ

 

صفحه اصلی

ايميل ما

آرشيو مطالب

طراح قالب

 
  کاربر مهمان، خوش آمديد!

منوی اصلی
لينکهاي سريع
صفحه نخست
ايميل ما
آرشيو مطالب
پروفایل مدیر وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ

آرشیو ماهانه
<-ArchiveTitle->

لينک دوستان

قالب وبلاگ
استخاره
چت روم اختصاصی دلشکسته
آدرس وبلاگ عاشقانه ی بلاگفای من
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقانه و آدرس disconsolateis.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا

لوگوی دوستان


آمار بازدید

تبلیغات





دو داستان کوتاه...

                                                     

 

١.قابلمه پر از عشــــــق...

جوانک خوش تیپ از اینکه قابلمه پیرمرد به پایش خورده و یک خط منحنی از جنس گرد و خاک روی شلوارش رسم کرده بود، کلی ناراحت شد. صورتش را که تازه اصلاح کرده بود، در هم کشید و یک نوچ پرمحتوا از غنچه لبانش بیرون داد.
تا سرحد امکان خودم را عقب کشیدم. روی شانه اش زدم و گفتم: &laquo;داداش بیا عقب این بابا راحت باشه&raquo;
از وسط دو تا دستم که مثل گوشت قربانی به میله وسط ماشین آویزانم کرده بود، گردن کشیدم و نگاهش کردم.
پیرمردی 70 &ndash; 75 ساله ، با کت خاکستری با بافتی درشت و ضخیم ، شلوار مشکی اش از گشادی گریه می کرد و با تمسک به کمربند پوسیده ای ، دست و پا زنان خودش را به پیرزن چسبانده بود.
با خودم فکر کردم و گفتم شاید می خواهد از جایی نذری بگیرند !
به نظرم قابلمه دو نفره بود . اما قیافه شان به این کارها نمی خورد . تازه محرم و صفر هم تمام شده بود .
پیش خودم محاکمه اش کردم . &laquo;حالا به هر علتی که این قابلمه خالی رو دست گرفتی پس چرا پلاستیکش آن قدر خاکی و کثیفه ؟!
یعنی یک مشمای سالم تر گیرت نیومد که این طوری شلوار مردمو کثیف نکنی ؟!&raquo;
شاید چیزی توی قابلمه دارند ؟! اما قابلمه توی پلاستیک یک ور شده بود . اگر چیزی توش بود از سوراخ های پلاستیک بیرون می ریخت .
شاید هم پیدایش کردند ، می خواهند بفروشند به نمکی ؟! یا شاید هم ترسیدند در اثر تکان های ماشین که آدم را مثل مشک عشایر ایل بختیاری تکان می دهد ، حالشان به هم بخورد ، قابلمه را آورده اند برای مواقع اضطراری !
توی همین فکر بودم که پیرمرد با سرفه ای سینه اش را صاف کرد و گفت : &laquo; آقا پیاده می شیم &raquo;
مسافرهایی که سر پا ایستاده بودند ، خودشان را عقب می کشیدند . یکی ، دو نفر هم که جلوی در بودند پیاده شدند تا راهی برای پیاده شدن باشد .
پیرمرد ، یک دویست تومانی مچاله شده قرمز را به راننده داد . بعد هم زیر شانه پیرزن را به آرامی گرفت . پیرزن خیلی آرام قدم بر می داشت . پاهایش که بعد از شصت ، هفتاد سال از کشیدن بدنش خسته شده بود ، روی زمین کشیده می شد . مثل اینکه می خواست بماند و راحت روی صندلی استراحت کند. شاید هم اگر زبان داشتند به بقیه بدن پیرزن می گفتند : شما بروید ما بعدا می آییم.
به رکاب پله های ماشین که رسیدند پیرمرد دست پیرزن را روی میله آهنی پشت صندلی شاگرد گذاشت و به پیرزن اشاره کرد که میله را نگه دار و خودش پیاده شد.
قابلمه را با دقت تمام روی پله اول ماشین گذاشت و با وسواس آزمایش کرد که لق نزند . بعد هم دستش را به طرف پیرزن دراز کرد تا پیرزن پاهایش را آرام روی قابلمه بگذارد و بعد از روی قابلمه روی پله اول. دو پایش را که روی پله اول گذاشت ، پیرمرد قابلمه را روی زمین گذاشت . دوباره پیرزن پاهایش را آرام روی قابلمه و این بار روی زمین گذاشت.
نمی دانم بقیه مسافران هم احساس من را داشتند یا نه ؟!
پیرمرد و پیرزن یک عمر بود که از قابلمه خورده بودند ، ولی هنوز حتی یک قاشق هم از آن کم نشده بود . این قابلمه شان فقط برای دو نفر غذا جا می گرفت

 

                                                      

 

٢.خدا چراغی به او داد...

روز قسمت بود..خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من
بخواهید هر چه باشد00شما را خواهم داد ..سهمتان را از هستی طلب
کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست..یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای
دویدن..یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا
را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی
از این هستی نمی خواهم .نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و
نه پایی..نه آسمان و نه دریا.
.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور
به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد
بزرگ است..حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که
گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش
می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..زیرا که از خدا جز
خدا نباید خواست.

                                         

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
:: برچسب‌ها: <-TagName->

نوشته شده توسط ALNAZ در سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:,

و ساعت 8:26
 


مطالب پیشین

شاید پست آخر
شاید پست آخر
عشق یعنی
داستانی جالب که اشکتون را در می یاره
داستان عاشقانه غمگین
داستان غمگین واحساسی و آخر نامردی
عشق از زبان بزرگان
<<به نام خدای عاشقا>>
داستان یه وبلاگ نویس
***داستانهاي عاشقانه***عاشقانه*&*داستان کوتاه شکلات تلخ*
دل نوشته های یک دلشکسته
داستان عاشقانه غمگین و خواندنی ” قرار”
شیوه های شناختن دختران مجرد
دانلود کتابهای تاریخی سری اول....
دو داستان کوتاه....
واهمه روز آخر...
دو داستان کوتاه...
دانلود کتابهای داستان و رمان سری دوازدهم....
عمق عشقتون اندازه بگیرید....( تستهای روانشناسی سری اول )
و بازهم بهار....



درباره



لوگوی ما



جستجو

     

پیوند های روزانه
لینک وبلاگ ساراامیدوار
حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
الوقلیون

لیست تمام پیوند ها



صفحه اصلي |  پست الکترونيک |  اضافه به علاقه مندي ها |  ذخيره صفحه |  لينك آر اس اس  |  طراح قالب

 

Powered By blogfa.com Copyright © 2009 by disconsolateis
Design By : wWw.Theme-Designer.Com